« پایان نامه تخصیص-منابع-مدیریت-کیفیت-به-استراتژی های-کیفیت-با-استفاده-از-تحلیل-شبکه ای-فازی-و-برنامه ریزی-آرمانی- فایل 41 | دانلود مطالب پژوهشی در مورد : مطالعه تطبیقی امضای الکترونیکی ... » |
شکل شماره ۲-۱
نقش بازخوردی. در این تصویر تعامل دوسویه میان طبیعت و گیاهان که طی آن گیاه و محیط زیست مواد مورد نیاز را از یکدیگر دریافت کرده و پس از انجام فعل وانفعالات آن را در اختیار یکدیگر قرار میدهند
۱-۱۲-۱-۴-۳٫ نقش فعل و انفعالات عام و موضعی
به نظر کلیتون، در مجموعههای پیچیده و پویا بازخوردهای چند گانه و در هم تنیده میتوانند ساختارهای نوپدیدی عام وکلی تولید کنند. کلایتون به نقل از راجر لوین[۹۰] (-۱۹۴۶٫م) الگوی کلی در این زمینه ارائه میدهد. او مدعی است در این موارد، ویژگیهای عام و جهان شمول که به تعبیری رفتارهای نوپدیداند، انعکاس و بازخورد تأثیر رفتار افرادیاند که این رفتار را انجام میدهند. این ساختارهای عام میتوانند ویژگیهایی داشته باشند که رفتارهای خاص و موردی آن را دارا نیستند. به شکل شماره ۳-۱ توجه نمایید. این تصویر بیان گر ایده ساختار عام وکلی است. در این نمونه به عنوان مثال زیست بوم، معمولاً ارائه دهنده نوعی از ثبات درونی است که موجودات زنده تشکیل دهنده این زیست بوم، دارای این ویژگی ثبات نمیباشند. با این وصف، نمیتوان از سطوح زیرین که مبتنی بر شناخت اجزاء این سیستم است، تأثیرات عام یا ساختارهای عام را پیش بینی کرد. دلیل عدم توانایی در پیش بینی ساختارهای کل مانند رفتار عمومی، مسئله پیچیدگیای هست که در سطح عام میتوان مشاهده نمود.
شکل شماره ۳-۱
نقش فعل و انفعالات عام و موضعی. در این تصویر تأثیر متقابل فعل و انفعالات عام و موضعی که منجر به نوپدید شدن ساختارهای پیچیده جدید میشود نمایش داده شده است.
در مقابل نظر کافمن[۹۱](۱۹۹۰-۱۹۳۹٫م) قرار دارد. او اعتقاد دارد که زیست بوم در یک تعبیر فقط شبکه پیچیدهای از کنشها و واکنش هاست. برای مطالعه و بررسی پیچیدگی سیستمهای زیست محیطی که او در نظر میگیرد باید از روش کمی به مدل کیفی تغییر روش دهیم. یعنی مطالعه کمی تغییراتی که در این نوع پیچیدگی رخ میدهد بیان گر حقیقت آنچه رخ میدهد نیست.
( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
مثلاً برای ارزیابی تأثیر آلودگی بر جمعیت ها، گونهها یا زیست گاههای خاص، دانشمندان روشهای کیفی را با روشهای تک متغیری و چند متغیری ترکیب میکنند. از این رو در یک تحقیق، تعداد فعل و انفعلات ممکن به نحو ترکیبی رو به افزایش میگذارد. این تأثیر و تأثرات مبتنی بر پیشینه پیچیدهای از عوامل تنش زای طبیعی، معلولها و وقایع تاریخی است. ویژگی نگرش کافمن نسبت به دیدگاه لانگتون این است که نیرویی خارج از چرخه تأثیر و تأثرات میان اجزاء یا موجودات زنده درون یک مجموعه در نظر نمیگیرد، در حالی که لانگتون نتایجی برخاسته از رفتارهای فردی را در نظر میگرفت که ویژگی عامبودن داشتند. این ویژگیها هر چند برخاسته از رفتار افراد یک مجموعه هستند، اما مجدداً بر افراد به عنوان قوانین کلی تأثیر میگذارند.
۱-۱۲-۱-۴-۴٫ نقش سلسله مراتب تو در تو
چهارمین و آخرین سطح از عوامل مؤثر در پیچیدگی پدیدههای زیستی مربوط میشود به سلسله مراتب تو در تویی که براثر پدید آمدن ساختارهای عام و خاص رخ میدهند. تو در تویی، یکی از شکلهایی بنیادینی است که بر اثر تزاید و انفجار ترکیبی رخ میدهد. موجودات زنده در این فرایند به مرحلهای از پیچیدگی ساختاری دست پیدا میکنند و این پیچیدگی سبب انسجام آنها از گسیختگی سیستمی و در نهایت منجر به حفظ بقای آنها میشود. به شکل ۴-۱ توجه نمایید.[۹۲]
شکل شماره ۴-۱
نقش سلسله مراتب تو در تو. در این تصویر سلسله مراتب تو در تو که در نتیجه آن پیچیدگی پدیدههای زیستی رخ میدهد به نمایش در آمده است.
۱-۱۳٫ نوپدیداری در حیات
حیات چیست؟ و چه نوع ویژگی نوپدید در حیات میتوان دید؟ پیش از این توضیح داده شد که بر اساس نگرش نوپدیداری حداکثری، کلایتون معتقد است که پیچیدگی موجود در طبیعت مقتضی سطح متناسبی از دانش به منظور تبیین ساختار نوپدیداری در هر سطح خاص است. این نگرش مدعی است که حقیقت اشیاء برخاسته از ماده میباشد و دانشهای فیزیک، شیمی و زیست شناسی بیان گر روابط ماده در سطوح مرتبط با آن میباشند. اما نوپدیدارگروان این علوم را کافی برای تبیین تمام آنچه در طبیعت رخ میدهد نمیدانند. آنان معتقدند، نوپدیدی در طبیعت به گونهای پیاپی میباشد که سطوح جدید از وجود را در طبیعت موجب میشود. این سطوح دارای پیچیدگی جدید و مخصوص به خود میباشند و پیچیدگی حاصل از نوپدیدی این سطوح نیازمند سطوح جدیدی از دانش به منظور تبیین این پیچیدگی جدید میباشند.
یکی از مهمترین و یا شاید مهمترین سطحی که ذهن نوپدیدارگروان را به خود معطوف داشته، مسئله حیات است. به نظر آنان حیات امری است که بدون تردید در حیطه عالم مادی رخ میدهد، اما آیا میتوان حیات و ویژگیهای آن را به ماده و ویژگیهای مخصوص ماده تقلیل داد؟ طرفداران نوپدیداری حداکثری که کلایتون به این گروه تعلق دارد به شدت امکان تقلیل ویژگیهای خاص موجودات زنده به امور مادی را انکار میکنند و دلایلی برای رد آن میآورند. آنها شواهدی بر وجود نوپدیدی در حیات که در مجموعه موجودات زنده میتوان یافت را برای اثبات مدعای خود ارائه میدهند و از این مسیر میکوشند ضمن اثبات پیچیدگی موجود در حیات، غیر قابل تقلیل بودن آن به ویژگیهای ماده را نیز ثابت کنند. به ادعای کلایتون نوپدیداری حیات را با ویژگیهای خاص آن میتوان شناخت. به این منظور کلایتون دو معیار برای تشخیص نوپدیداری در حیات ارائه میکند.
۱-۱۳-۱٫ تغییرات وجودی
اولین ویژگی نوپدیداری در حیات، تغییرات وجودی مشخص است. به این معنا که ابتدا یک سری مواد آلی در طبیعت بوده و پس از آن شکلهای مختلف حیاتی پدیدار شدند. او شاهدی از دو زیست شناس جرالد جویس[۹۳](- ۱۹۵۶٫م) و جفری بدا[۹۴](- ۱۹۴۸٫م) ارائه میدهد که میگویند به وجود آمدن حیات از مواد آلی و عناصر موجود در زمین احتمال بعیدی نیست. بدا مدعی است که حیات از آمیختهای از مولکولهای همتا ساز بی حد و مرز آغاز شده است و از آن به بعد به طور اتفاقی غشاء سلولی (مراحل اولیه حیات) در آن پدید آمده است. جویس نیز حیات و زندگی را سامانهای شیمیایی خود پایدار میبیند که قادر است دستخوش فرضیه تکامل داروین شود. اما کلایتون این نگاه را روشنگر مرز میان حیات و غیر حیات نمیبیند. مثلا در مورد ویروسها میان حیات و نبود آن نمیتوان تمییز گذاشت چون به نظر او، از جهتی به حیات و از جهتی به فقدان آن منتسب است زیرا هم ویژگیهای موجودات زنده را از خود بروز میدهند و هم شباهتهایی به موجودات غیر زنده دارند، تا جایی که ویژگیهای حیاتی بنیادین آن را میتوان ویژگیهای فرانوپدید نامید.[۹۵] علت آن نیز شباهت ویروسها از طرفی به موجود دارای حیات و از طرفی به موجودات بیجان میباشد.[۹۶]
۱-۱۳-۲٫ خودآگاهی
دومین ویژگی نوپدیداری حیات که میتوان آن را وجه ممیز دانست خودآگاهی است که در شکل ابتدایی موجودات زنده به صورت تغذیه، نمو و کارکردهای تکثیری شاهد آن هستیم. این ویژگیها مسئلهای را به نام پیچیدگی به نمایش میگذارند که در دیگر سطوح طبیعت چنین شکلی دیده نمیشود. خودآگاهی در مفهوم زیست شناختی اش به این معنی است که موجودات زنده بر حالات درونی خود به نحوی تسلط و اشراف دارند و رفتارهای خود را متناسب با نیاز حیاتی شان تغییر میدهند. برآوردن نیازهای حیاتی، هماهنگی با تغییرات محیطی و گذشته از آن آگاهی نسبت به شرائط درونی از ویژگیهای موجودات زنده به شمار میرود. از این رو برخی مدعی خودآگاهی انعکاسی به معنای آگاهی و کنترل بر آگاهی میباشند، یعنی آگاه بودن از این که چگونه نسبت به چیزی آگاه هستند. این امر موجب پیچیدگی بیشتر نیز خواهد بود.
خود آگاهی در معنای زیست شناختی، هر دو ساحت اشراف بر محیط خارجی و احوالات درونی و اصلاح و تسلط بر رفتارهای آن را شامل میشود. خود آگاهی خود به دو بخش انعکاسی و عام تقسیم میشود. از آنجا که نوع انعکاسی آن به معنای استعداد نظارت بر خود خودآگاهی است، این قسم از نظر رتبه بعد از خودآگاهی قرار میگیرد و خودآگاهی عام یعنی آگاهی از چگونگی آگاهبودن از خودآگاهی در جایگاه سوم است. این بدان معنی است که احساس و شناخت لااقل به مفهوم پیشآگاهی ارتباط نزدیکی با گسترش زیست شناختی دارد و شناخت آگاهانه در مرحلهای متأخر، مبتنی بر آنهاست. به نظر کلایتون حتی در مورد رفتار برخی باکتریها متناسب با دریافتشان از محیط میتوان رشد و بهبود مشاهده کرد و شاید بتوان نام آن را شناخت غیر آگاهانه از محیط اطراف گذاشت.[۹۷] این تبیین از این جهت نیز که تفاوتی میان شناخت و آگاهی قائل میشود دارای امتیاز است.
۱-۱۴٫ تبیین سطوح نوپدیدار در حیات
نوپدیدارگروی با اتکا بر مصادیق خاص نوپدیدار، مدعی پیچیدگی در حیات میباشد. بدون شک مبنای مادی آنها نمیتواند عناصری غیر مادی را به عنوان سادهترین اجزاء تشکیل دهنده اشیاء معرفی کند. از این رو اولین اجزاء ترکیب یافته برای پدید آمدن موجود زنده همان عناصر آلی موجود در طبیعتاند. در اولین سطح یعنی سادهترین سطح در طبیعت تعدادی عنصر ترکیب نیافته مشاهده میکنیم با خواص مخصوص به خود. فیزیک و شیمی علومی هستند که قادر به تبیین این سطح از واقعیت هستی هستند. پس از این مرحله شاهد ترکیباتی میان عناصر هستیم، چیزی که حیات را به ما عرضه میدارد. موجود زنده واقعیتی است که از ترکیب میان عناصر حاصل میشود. آیا موجود زنده به معنای حاصل ترکیب عناصر ساده، مساوی با جمع عناصر غیر ترکیب یافته است؟
کلایتون حقیقتی در موجود زنده میبیند که با حاصل جمع عناصر تشکیل دهنده آن مساوی نیست؛ پیچیدگی حاصل از ترکیب میان عناصر آلی است که حقیقت حیات را به ما نشان میدهد. حقیقتی که از تفاوت آشکار وجود شناختی تا رفتارهای هدفمند و هوشیارانه تک سلولی زنده و حتی آگاهی انعکاسی در آن را شامل میشود. تغذیه، رشد و نمو، تکثیر و سازگاری با محیط جلوههای این پیچیدگی هستند. به وضوح میتوان دریافت که دانشهایی از قبیل فیزیک و شیمی قادر به تبیین چنین پیچیدگی در طبیعت نیستند. به نظر کلایتون این سطح جدید از طبیعت برای تبیین، نیازمند سطحی فراتر از فیزیک و شیمی میباشد.[۹۸]
موجود زنده که در مرحله اول به صورت تک سلولی است توانایی تغذیه، نمو و تکثیر را داراست. در درون این سلول اطلاعاتی وجود دارد که بر اساس آن مسیر خود را در تجزیه و تقسیم میشناسد. تبدیل یک سلول به سلولهایی که دارای اطلاعات مجزا و دستورالعملهایی برای کارکردهای گوناگون هستند نیز جلوهای دیگر از پیچیدگی موجود در ساختار این تک سلول زنده است. سلولهای تقسیم یافته هر کدام علاوه بر کارکردهای خاص خود، دارای تواناییهای یاد شده نیز هستند. سلول کبدی، مغزی، عصبی، خونی، عضلانی یا هر سلول دیگر شامل اطلاعاتی در زمینه کارکردهای خاصی است که به عهده اش گذاشته شده است. این سلولها، به نوبه خود بر اثر تکثیر، کلونیهایی از نوع خود را تشکیل میدهند. این کلونیها خود دارای ویژگی پیچیدگی هستند که در سطح ابتدایی حیات شاهد آن نیستیم.
مرحله بعدی که در مسیر حیات موجود زند با آن رو به رو هستیم، هماهنگی میان کلونیهای سلولی از انواع گوناگون با یکدیگر است. در این مرحله سلولهای تشکیل دهنده یک کلونی با یکدیگر تشکیل یک اندام را میدهند و اندامها در کنار یکدیگر، یک پیکر را شکل میدهند. در هر یک از این مراحل حیاتی شاهد پیچیدگیای هستیم که در مرحله قبل دیده نمیشد. تودههای سلولی دارای تمامی ویژگیهای تک سلول اولیه به علاوه خصوصیات جدید دیگر میباشند؛ علاوه بر این هماهنگی با محیط به شکلی تکامل یافته نسبت به سلول اولیه در آنها مشاهده میشود. به نظر کلایتون هیچکدام از این پیچیدگیها به وسیله فیزیک و شیمی قابل تبیین نیست. دانشی که متکفل تبیین این سطوح از طبیعت است زیست شیمی و زیست شناسی میباشد. مسئله در مرحلهای به اوج میرسد که اندامهای مختلف در تلفیق با یکدیگر یک کل و پیکر را تشکیل دهند. این کل، فقط شامل ویژگیهای اندامها نیست بلکه خصوصیتهای متعدد دیگری نیز دارد و آن درک و شناخت خاص از خود و از محیط اطراف، اراده و توانایی تصمیم گیری، برقرار کردن رابطهای فراتر از موجودات دیگر با خود، طبیعت و دیگر موجودات زنده در شکل عاطفی و بسیاری از ویژگیهایی که نه در عناصر اولیه دیده میشود، نه در سلولهای متراکم و نه در اندامهای تشکیل یافته از توده سلولی. بی گمان دانشهای زیست شیمی و زیست شناسی هم توانایی تبیین این سطح از نوپدیدی در موجودات زنده را ندارند.[۹۹] تضارب و گستردگی آراء و مکاتب در باب روان شناسی انسان خود گواه مناسبی بر این مدعا میتواند باشد.
به عبارت دیگر میتوان گفت: در مورد رفتارهای هدفمند انداموارهها که نمیتوانیم توجیهی از زیست شناسی بیابیم شاید بتوان از آن به نظریه هدفمندی بدون هدف در عرصه نوپدیدی و رفتار انداموارهها تعبیر کرد. در حقیقت رفتار انداموارهها نظیر مغز، کبد، رشتههای عصبی و…. نمونهای است بارز میان دو سطح کاملاً متفاوت که یکی از عناصر شیمیایی نوپدیدار، مثلاً عناصرتشکیل دهنده سلول که هیچگونه رفتار هدفمندی را از خود بروز نمیدهد تشکیل شده و دیگری عوامل هوشمندی که کاملاً رفتارهای هدفمند و از روی قصد مرتکب میشود یعنی سطح بسیار پیچیده از نوپدیداری که از آن به هوش و نفس یاد میشود. در حقیقت تفاوت این سطوح به یک مثال یعنی رفتار انداموارهها ختم نمیشود بلکه میتوان سلسله مثالهایی میان سطح شیمیایی و سطح آگاهی یافت. انداموارههای اولیه به شیوه هوشیارانهای که عاملی از روی قصد، هدفی را به انجام میرساند اقدام نمیکنند. در عین حال اجزاء یک اندامواره یا اندام یا سلول جهت حفظ بقاء خود در تلاش هوشمندانه اند؛ رشد نمو، تغذیه و کارکرد باز تولیدی همه در این راستا صورت میگیرد و در نهایت سطحی از موجودات در جهان طبیعت بروز میکند که قادر به انجام اقداماتی به منظور اهداف هوشمندانه آشکار و واضح خواهند بود. این موفقیت تکاملی در طبیعت، بر اساس توسعههای تدریجی پیاپی، حاصل شده است.
به تدریج که سطح پیچیدگی موجود به حدی میرسد که توانایی انجام امور هوشمندانه در وی از سطح رفتارهای هوشمندانه انداموارهها فراتر میرود، انسان یعنی موجودی با هوشمندی مستقل نوپدید میشود که سازگار با قوانین فیزیکی، از موجودات دیگر تأثیر میپذیرد و بر آنها تأثیر میگذارد، این تأثیر گذاری در مواردی از حدود قوانین فیزیکی نیز فراتر میرود. نکته قابل دقت و تأمل در رابطه میان آگاهی و بدن همین تأثیری است که در محیط اطراف از خود برجای میگذارد و ما از آن به تأثیر علَی یاد میکنیم. به نظر کلایتون اگر اعتقاد به تأثیر علَی ویژگیهای نوپدید ذهنی در طبیعت، را کنار بگذاریم ناچار به مادهگرایی گرایش پیدا کردهایم زیرا یکی از وجوه تمایز میان اندیشه نوپدیداری و مادهگرایی عدم تقلیل پذیری ویژگیهای هوشمند ذهنی است که به واسطه تأثیر علَی آن در طبیعت قابل اثبات است. در صورتی که این تأثیر علَی را نپذیریم ویژگیهای ذهنی به ماده قابل تقلیل خواهد بود.[۱۰۰] بر این اساس، مغز، آنچنان که از طریق تجربه و فعل و انفعالات بشری در یافتیم نقش بسیار مهمی در درک جانوران از محیط اطرافشان و خصوصاً در مورد علائم مربوط به آگاهی اولیه از دیگر موجودات در برخی از تیرههای جانوران بالا دستی ایفا میکند.
به نظر کلایتون، اگر این محاسبه به نحو استواری به انجام رسد به ما اجازه خواهد داد از اندیشه و اغراض انسان (فعل و انفعالات سمبلیک) به عنوان سطح جدید و واقعیای از تجربه و رفتار بشر سخن به میان آوریم؛ همچنان که بشر پیشین از طریق فعالیت در زیست بوم شکل گرفت، اندیشه بشر نیز بر اساس قاعده مندیهای قوانین فیزیکی و به واسطه سطح شبه قصدی نقشهای زیست شناختی شمایل پذیرفت. اندیشه بشر برخاسته از تشخص و روان انسان است نه از این بابت که روح و روان ارتباط و همبستگی نزدیکی با حالات مغز انسان دارد بلکه از جهت موقعیتش در انداموارهای که به واسطه اشکال گوناگون کنشها در طول تاریخ تکامل به این شکل در آمده است؛ هرچند به وضوح این کنشها تأثیراتی را در مغز انسان به جای میگذارند. بسیاری از این تاریخ پیچیده در (DNA) انسان منعکس است. پس به وضوح پدیداری روان انسان و به تبع آن اندیشه انسان در این دیدگاه با مسیری که مجموعه اندامگان انسان برای رسیدن به این مرحله از تکامل طی میکنند همراه است.[۱۰۱]
به طور خلاصه میتوان دریافت که کلایتون از طرفی ویژگیهایی را در انسان میبیند که نمیتواند آن را به ماده تقلیل دهد و در عین حال این ویژگیها را به وضوح نشأت گرفته از ماده و ویژگیهای موجود در جهان مادی میبیند که بر اثر تعامل میان مواد و رسیدن به سطحی از پیچیدگی بروز یافته و نوپدید میشوند.
به نظر کلایتون آگاهی قابل درک در موجود زنده، در انسان به کمال میرسد. آگاهی انسان عمیقترین و پیچیدهترین نمونه چالش برانگیز از ویژگی پیچیدگی در سطحی از سطوح جهان طبیعت است. سلسله سؤالهای نوپدیدارگرایان در باب ماهیت هستی به اینجا میرسد که حقیقت درک و آگاهی که در انسان مشاهده میشود چیست؟ این آگاهی در چه سطحی از طبیعت نوپدید میشود؟ آیا میتوان با دانشهایی از قبیل فیزیک، شیمی و زیست شناسی که دانشهای پایهای در تبیین ماده و خواص آن هستند به تبیین هوش و استعداد انسان پرداخت؟ و این که آیا آگاهی انسان در حقیقت همان چیزی نیست که طی فرایند قابل مشاهده در فعل و انفعالات موجود در مغز رخ میدهد؛ آیا میتوانیم آگاهی انسان را همان فعل وانفعالات مغزی تفسیر کنیم؟
۱-۱۵٫ رابطه نفس و ذهن
نوپدیدارگرایان برای معرفی آنچه به عنوان سطح بسیار پیچیده نوپدید در انسان میخوانند کلمه ذهن[۱۰۲] را به کار میبرند. برای این سطح از حقیقت انسانی دو نام دیگر نیز به کار میرود، نفس[۱۰۳] و روح[۱۰۴]. کلایتون در نگرش خود به ماهیت انسان در جهان طبیعت سعی میکند تحت هر شرایطی به اصول سیر تکامل طبیعی پایبند باشد. از طرفی او حقیقت انسان را متشکل از مادهای قابل درک و شناخت در عالم ماده میداند و از طرفی با حقایقی خارج از حیطه مطالعات مادی صرف از قبیل فیزیک، شیمی و زیست شناسی رو به روست؛ حقایقی از قبیل گزارشات اول شخص نسبت به آنچه درک میکند یا میاندیشد یا عواطفی که احساس میکند و غیره.
همان گونه که در طول این نوشتار بارها به آن اشاره شد، مجموعه آنچه کلایتون در مسیر تبیین گری حقایق نوپدیدار در انسان در مکتب نوپدیدارگروی میپذیرد، در برابر دو دیدگاه مادهگروی محض که حقیقتی غیر مادی را در طبیعت نمیتواند ببیند و نیز دیدگاه دوگانه انگاری جوهری که حقیقت به طور کلی غیر مادی به عنوان جنبه دیگری برای انسان قائل است قرار میگیرد. نگرش کلایتون به حقیقت غیر مادی انسان هر چند از ماده آغاز میشود اما در ماده متوقف نمیشود و تا آنجا پیش میرود که حقیقتی با خواصی غیر مادی را ثابت میکند؛ چیزی که از ماده محض برخاسته اما دارای خواص مادی صرف نیست.
یکی از دلایلی که سبب میشود یک نوپدیدارگرای حداکثری همچون کلایتون برای این سطح مورد نظر از نام soul استفاده نکند این است که این نام تداعی کننده دوگانه انگاری جوهری است. نگاه کلایتون به حقایق نوپدید در انسان به او اجازه میدهد از ماده فراتر رود اما برای آن که فاصله خود را از دوگانه انگاری جوهری حفظ کند ناچار درباره آنچه به عنوان سطح بسیار پیچیده نوپدید در انسان با خواصی فراتر از ماده معرفی میکند، نمیخواهد یا نمیتواند از اصطلاحاتی به کار ببرد که در اندیشه دوگانه انگاری از آن به عنوان سطح کاملاً متفاوت به لحاظ جوهری یاد میشود. spirit[105] نیز دچار مشکل دوگانه انگاری است.
اگر یک نوپدیدارگرای حداکثری بخواهد به معنای حقیقی به اصول و مبانی سیر تکاملی موجود دارای حیات در طبیعت یعنی انسان دارای شعور، احساس و فکر پایبند باشد نمیتواند در مرحله اول از ویژگیهای نوپدید ماده فراتر رود و کلایتون بر اثر این پایبندی به سیر تکامل طبیعی بشر، ناچار است ذهن را که در تعامل مستقیم با مغز به عنوان مرکز فعل و انفعالات مادی و در عین حال ویژگیهای نوپدید غیر مادی میباشد به جای آنچه دوگانه انگاری به نام روح یا نفس مینامد قرار دهد. دلیل این ادعا که کلمه ذهن در عبارات نوپدیدارگرایان همان کارکرد نفس را دارد بیشتر مربوط به ویژگی تأثیر گذاری و عاملیت علَی غیر تقلیلی ذهن است که کلایتون به عنوان یک نوپدیدارگرای حداکثری بر آن تأکید میکند.[۱۰۶]
۱-۱۶٫ طرح مسئله ماهیت ذهن
مطالعات نوپدیداری مبتنی بر مطالعه روابط طبیعی مواد است که شامل موجودات زنده میشود و به عقیده اندیشمندان نوپدیدارگرا، بدون مطالعه اصول بینادین فیزیک که زیر بنای زیست شناختی پدیدههای زیستی را تشکیل میدهد نمیتوان به واقعیات آن پی برد. در عین حال نوپدیداری به ما گوشزد میکند که مطالعه تکامل زیستی چیزی غیر از نتایج مطالعات فیزیکی به ما نشان میدهد.[۱۰۷] نوپدیداری بر آن است که جهان طبیعت بسیار پیچیدهتر از آن است که به یک سطح مادی و یا دو سطح قابل تجزیه و تقسیم باشد؛[۱۰۸] بلکه این جهان تشکیل شده از سطوحی است که هر کدام از آن با قوانین و علل خاصی قابل شناخت و فهم میباشد.[۱۰۹] از این رو هر چند نوپدیدارگروان تمام هستی را دارای ویژگی نوپدیدی میدانند اما تمرکز آنان بر مسئله حیات، موجودات زنده و به ویژه بر انسان و ویژگی ذهنی و آگاهی اوست. نوپدیداری به طور دقیقتر مهمترین شاهد بر نوپدیدار بودن هستی و منحصر نبودن ویژگیهای موجود در طبیعت به ویژگیهای مادی را مسئله حیات و به طور دقیقتر ذهن انسان میدانند.
به نظر کلایتون، بر اساس مطالعات عصب شناسی، مغز بشر با بهره گیری از ۱۰ رشته ارتباط عصبی از بیشترین پیچیدگی برخوردار است و از این مسیر است که ما با جهان خارج ارتباط برقرار میکنیم. این عنصر دارای ویژگیهایی است که ما آن را (خصایص دماغی) مینامیم. خصایصی نظیر ترس از نزول ارزش بورس، امید به برقراری صلح در خاور میانه یا باور به وحی الهی. تصور این که این ویژگیها به طور کامل با به کارگیری اصطلاحات (و شیوه علمی) زیست شناختی درک خواهد شد دقیقاً مثل این است که در انتظار تحقق احتمال، پندار یا شرط بندیای در آینده باشیم.[۱۱۰]
ویژگیهای یاد شده مثالهایی است برای حالات ذهنی و دماغی انسان. این حالات در هیچ یک از موجودات زنده به پیشرفتگی انسان یافت نمیشود؛ در عین حال حالاتی نیستند که بدون ارتباط با سلسله شبکه عصبی موجود در مغز انسان رخ بدهند. سؤال کلایتون و دیگر نوپدیدارگرایان این است که این شناخت و آگاهی ذهنی، روحی یا به تعبیری دماغی چگونه نوپدیدار شد؟ کلایتون با پایبندی به سیر تکاملی طبیعت تلاش میکند به این سؤال پاسخی درخور بدهد.
نکتهای که مد نظر کلایتون است تفاوت میان در نظر گرفتن ذهن به عنوان ویژگی[۱۱۱] و ذهن به عنوان موضوع خارجی است. اگر ذهن را موضوعی خارجی فرض کنیم لاجرم باید انتظار مکتب دوگانه انگاری را نیز داشته باشیم. کلایتون، برای فرار از دوگانه انگاری جوهری ذهن و نیز ماده انگاری محض، خصوصیات روانی را ویژگیهای ذهنی[۱۱۲] معرفی میکند، زیرا اگر ذهن به عنوان شیئ خارجی تلقی شود یا به واسطه تفاوتهای بنیادینی که نسبت به بدن و مغز دارد به وسیله دوگانه انگاران به عنوان جوهری مجزا دیده خواهد شد و یا حقیقت آن توسط ماده گرایان انکار خواهد شد؛[۱۱۳] با این وجود کلایتون با مشکلی جدید مواجه میشود یعنی شناخت تفاوت میان ویژگیهای ذهنی و ویژگیهای مغزی. اگر به سیر تکامل طبیعی پایبند باشیم چگونه میتوانیم ویژگیهای ذهنی را چیزی غیر از ویژگیهای مغز بدانیم؛ در عین حال هم به لحاظ مفهومی و هم به لحاظ علَی شاهد تفاوتهایی میان آنها هستیم. به همین خاطر با وجود این که اندیشمندان نوپدیدارگرا، پدیده آگاهی را که از خصوصیات بارز ذهن قلمداد میشود، به عنوان نمونه نوپدیداری ارائه میدهند اما نگرشهای شکاکانهای در رابطه با نوپدیدار بودن ویژگیهای ذهنی وجود دارد. شکاکان علاقه دارند ویژگیهای ذهنی را به فعل و انفعالات درون مغزی تقلیل دهند و در مقابل نوپدیدارگرایان سعی در تفسیر و تبیین ابتناء زیستی تجربیات هوشی بر سیستم شبکههای مرکزی مغز دارند، تا رابطه شدیدی که هوشمندی انسان نسبت به سیستم شبکه عصبی انسان دارد موجب تقلیل ویژگیهای ذهنی به ویژگیهای عصبی یا مغزی نشود.. مشکلی که بیشتر به چشم میخورد از اینجا نشأت میگیرد که میتوان مغز را در عالم طبیعت به اجزاء طبیعی آن تحلیل کرد اما ذهن را نمیتوان با آن روشها و نتایج علمی بررسی کرد.[۱۱۴]
با وجود این، کلایتون بر این عقیده است که بدون در نظر گرفتن رابطه تکاملی میان مغز و ذهن که در بخش نو پدیداری و علوم طبیعی به آن پرداخته، نمیتوان به رابطه میان آن دو پی برد و نمیتوان نظریه نوپدیداری را سامان داد؛ این به وضوح در تقابل با اندیشه دوگانه انگاری[۱۱۵] است که اندیشه و فکر را امری به لحاظ کیفی متفاوت با مغز میداند و آن را عاملی غیر قابل تقلیل به ماده میبیند؛ نیز با فیلسوف مادی در تقابل است که مغز را صرفاً سامانهای زیستی میداند که کار آن شکل دهی ساختار فهم با به کار گیری قوانین و فرایندهای ریزمادی بنیادین است و هیچ گونه عاملیت نوپدیداری برای فکر قایل نیست.[۱۱۶]
به نظر کلایتون، با تفاصیلی که در تاریخ طبیعی از تنوع سطوح گوناگون حیات شاهد بودیم که از سطح سلولی آغاز میشد و تا ساختارهای پیچیده اعصاب مرکزی را شامل میشد، باید گفت: فلاسفه از افلاطون تا دکارت و نیز بسیاری از سنتهای دینی در تبیین دچار اشتباه بودند، زیرا به طور کامل میان نفس و بدن تفاوت قایل بودند و این دو را مجزای از هم میدیدند. در حالی که دیدیم نفس یا حالت آگاهی که توانایی انجام امور ارادی و هدفمند و از روی قصد را دارد، در نتیجهی فعل و انفعالات مادی و طی فرایند تکاملی و در شرایطی کاملاً سازگار با قواعد مادی و فیزیکی، از مادهای که روزی تنها عناصر شیمیایی صرف بود بروز میکند. در نتیجه جدا کردن نفس و بدن به این معنی که این دو در اصل دو جوهرند و تناسبی میان آن در پدیداری نیست صحیح نمیباشد. ما شاهدیم که رفتارهای آگاهانه، اغراض و اهداف بشر در رفتار شبه هدفمند انداموارههای اولیه تعبیه شده است؛ پس چگونه میتوان مجموع این رفتارها را به امری خارج از ماهیت همین انداموارها منتسب دانست؟
در نتیجهی روابط میان رفتار و اهداف پیش بینی شده در انداموارههای اولیه، قطعاً پیچیدگی و در نتیجه نوپدیداری سطح جدیدی از رفتار و هدفمندی را شاهد خواهیم بود، یعنی رفتار انسانی نوپدید؛ امّا این سطح از آگاهی هرگز قابل تقلیل به رفتارهای انداموارههای اولیه نخواهد بود و در عین حال چیزی غیر از همان رفتارهای پیش بینی شده در آنها نیز نیست، جز این که ویژگی پیچیدگی را با خود دارد. سخن در این است که با وجود پیچیدگی رفتارهای بشر نسبت به رفتار انداموارههای اولیه، آیا میتوان این رفتارها را برخواسته از امری به کلی متفاوت، مثلاً جوهری متفاوت از بدن دانست؟ پاسخ کلایتون به این سوال منفی است. به نظر وی اگر به انسان به عنوان موجودی دارای دوجوهر مجزی نگاه کنیم آنچنان که دوگانه انگارها میکنند، از عمق درک واقعیتی که تاریخ طبیعی به ما عرضه میکند محروم میمانیم.
۱-۱۷٫ ماهیت آگاهی به عنوان ویژگی ذهنی
از آنجا که نوپدیدارگرایی همچون کلایتون برای فهم چگونگی نوپدیداری در طبیعت به مطالعه سیر تکاملی طبیعت پایبندی نشان میدهد، برای فهم رابطه دقیق میان ذهن و مغز (آگاهی و شبکههای عصبی) باید ساختار چند سطحی قوانین و اسباب موجود در جهان را بررسی نماید. اوج پیچیدگی ساختاری از نظر سامانه طبیعی که از ویژگیها و الگوهای غیر منتظره برخوردار است را میتوان در آگاهی و ساختار علَی روحی روانی مشاهده کرد. سلسله اعصاب مرکزی هیچگاه با آگاهی مساوی دانسته نمیشود اما ارتباط زیستشناختی مستحکم آن دو را نیز نمیتوان نادیده گرفت. به نظر کلایتون با وجود چنین ارتباطی میان آگاهی و شبکه عصبی، هیچگاه نمیتوان تنها با دانستن وضعیت مغز از نظر فعل و انفعالات درونی، به معنای درک تجربه خوشی یا ناخوشی یا بینش فرد پی برد.[۱۱۷]
در عین حال که آگاهی بسیار برای ما آشنا و ملموس است، اما از منظر علم بسیار اسرار آمیز می کند، تا جایی که برخی ادعا کردهاند هیچ کس نمیداند چگونه امر مادی (مغز و سلسله اعصاب) تبدیل به آگاهی میشود و یا از خود آگاهی بروز میدهد. کالین مک گین[۱۱۸] (-۱۹۵۰٫م) درک آگاهی را از طریق شناخت مغز معما و سرَی حل ناشدنی عنوان می کند.[۱۱۹] این پیچیدگی آنگاه بیشتر میشود که آگاهی را امری نوپدید بدانیم که از لحاظ کیفی با دیگر امور نوپدید طبیعی تفاوت دارد. در باب آگاهی از نگاه نوپدیداری مقبولات اولیهای وجود دارد:
ویژگیهای روحی در ظرف تاریخ طبیعی پدید آمدهاند.
ادعای وجود ذهن به سادگی ادعای وجود سلول نیست.
کسی که مدعی وجود حقیقتی به نام ذهن است ناچار با تنگناهایی که مطالعات علمی اقتضا میکنند مواجه میشود. در مقابل کسی که منکر وجود این حقیقت میباشد نیز با مسأله حس مشترک مواجه است که دلیل محکمی بر وجود ذهن انسانی است.[۱۲۰]
۱-۱۷-۱٫ شبکههای عصبی آگاهی
هدف نظریه پردازی در باب آگاهی در این عرصه، یافتن ریشه اختلاف میان دیدگاه عصبشناسی علمی و توصیفات افراد به عنوان اول شخص از تجربه آگاهیشان است، تا معلوم شود آنچه اول شخص از تجربیات خود نسبت به آگاهی رائه میدهد طی چه فرایندی تحقق پیدا میکند. کلایتون نیز برای همین منظور به مطالعه شبکههای عصبی آگاهی میپردازد. نوشتار حاضر نیز هرچند به نحو تخصصی برای درک عمیق فرایند تحقق آگاهی تدوین نشده است اما برای تبیین دیدگاه کلایتون در باب نوپدیداری نفس یا ذهن و تمایز وجودی میان نفس و ذهن از طرفی و بدن و مغز از طرف دیگر نیازمند نتایجی است که کلایتون در بررسی آگاهی به عنوان ویژگی نوپدید فرایندهای تکامل یافته مغزی و عصبی میگیرد؛ از این رو در این نوشتار به این بخش پرداخته شده است.
کلایتون از میان دیدگاههای متنوع در باب آگاهی و ماهیت آن و نظرات اندیشمندان، با دیدگاهی که از ادلمن[۱۲۱] (- ۱۹۲۹٫م) و دیگران نقل میکند موافقت بیشتری نشان میدهد: آنچه آگاهی نامیده میشود حاصل رشد فزاینده پیچیدگی در روابط عصبی است و جستجوی ماهیت آگاهی از طریق بررسی تک یاختههای عصبی راهی به جایی نمیبرد.[۱۲۲] بدون شک این نگاه به ماهیت آگاهی با دیدگاه کلایتون در تعریف نوپدیداری در عرصه زیست شناسی، فیزیک و شیمی تطابق دارد. همان طور که در میدان مطالعات علمی (مثلا زیست شناسی) کلایتون قائل به وجود سطوح گوناگون نوپدیدار بود که هر کدام ویژگی خود را داشت و قابل تقلیل به سطوح پیشینی نیز نبود و این ویژگیها نیز در پی پیچیدگیهای نوپدیدار در پدیدهها رخ مینمود؛ در این بحث نیز کلایتون به هدف خود رسیده و آگاهی را محصول پیچیدگی روابط موجود در ارتباطات عصبی معرفی میکند.
فرم در حال بارگذاری ...