همان طور که پیشتر اشاره شد، استرس به صورت دشواری مزمن نیز تعریف شده است. به بیان دیگر، دشواری های مزمن، به آن دسته از مطالبات پایدار و بازگشت کننده اطلاق میشوند که در طول یک دوره زمانی مدید به سازگاری های مجدد روزانه نیازمند میباشند (تویتس، ۱۹۹۵). این شرایط به طور مکرر با عملکرد بهینه درباره فعالیت های وابسته به نقش عادی تداخل نشان میدهند (پرلین[۱۷۷]، ۱۹۸۳). برخی از مصادیق دشواری های مزمن شامل تعارض زناشویی، فقر، بیماری مزمن و آسیب ناتوان کننده میباشند.
می بری، نیلی، آرنتز و جانس ـ الیس[۱۷۸] (۲۰۰۷) تأکید کردند که گرفتاری های روزانه به مثابه یکی از منابع اصلی استرس در پیشبینی پیامدهای جسمانی و روان شناختی منفی موثرند. گرفتاری های روزانه که در الگوی تبادلی شناختی استرس (لازاروس، ۱۹۹۹، ۱۹۹۱) از اهمیت قابل ملاحظه ای برخوردارند، به آن دسته از رخدادهای محیطی اطلاق میشوند که فرد آن ها را به طور شناختی در رابطه با ویژگی های فردی خود ارزیابی میکند. فرایند مذبور در تعیین نوع و شدت پاسخ هیجانی فرد به یک رخداد خاص موثرمی باشد (لازاروس، ۱۹۹۹) و اندازه گیری گرفتاری های روزانه در زندگی افراد با هدف تشخیص استرس روان شناختی وابسته به پدیدایی آسیب، فقدان و تهدید انجام می شود. در مجموع، گرفتاری های روزانه به مطالبات رنجاننده، ناکام کننده و غم فزا اطلاق میشوند که به مقدار قابل ملاحظه ای در تعیین مبادلات روزانه فرد با محیط موثرند.
از لحاظ نظری، فقط آن دسته از عوامل استرس زا که برای مفهوم خود، معانی ضمنی ناخوشایندی به همراه دارند، از طریق زوال عزت نفس و احساس تسلط در افراد در فراخوانی پیامدهای روان شناختی منفی برای آن ها مؤثر واقع میشوند (تویتس، ۱۹۹۵). از لحاظ تجربی، برخی شواهد نشان دادهاند که فقط آن دسته از عوامل استرس زا که از نظر ذهنی ناخوشایند ارزیابی میشوند، نشانه های بیماری و اختلال را تشدید میکنند و رخدادهای مثبت زندگی بر نشانه های روان شناختی اثرات جزئی دارند (تویتس، ۱۹۹۵).
در این بخش، بر اساس شواهد تجربی مختلف درباره نقش علاقه اجتماعی به مثابه یک منبع مقابله ای موقعیتی در پیشبینی خودکنترلی، سلامت روان و سبک های مقابله افراد در مواجهه باموقعیت های استرس زا (هیمان[۱۷۹], ۲۰۰۴؛ مان, استروف, شرمن, گلسمن, رأس, گلدستاین[۱۸۰]، ۲۰۰۳؛ دلنگیس و هلتس من[۱۸۱]، ۲۰۰۵)، این مفهوم و نقش آن در قلمرو مطالعاتی خود کترلی و مقابله با استرس از نظر مفهومی مرور می شود.
خودکنترلی
در مورد خودکنترلی نظر بندورا[۱۸۲] (۲۰۱۳)، این است که ” اگر اعمال تنها به وسیله پاداشها و تنبیه های بیرونی تعیین می شدند، مردم شبیه به بادبادک رفتار میکردند و در هر لحظه تغییر جهت میدادند تا خود را با عواملی که بر آن ها تأثیر میگذارند وفق دهند؛ در نتیجه سؤالی که باقی می ماند این است که اگر تقویت کننده ها و تنبیه کننده های بیرونی رفتار را کنترل نمی کنند پس چه چیزی آن را کنترل میکند؟ پاسخ بندورا به این پرسش این است که رفتار آدمی عمدتاًً یک رفتار خود نظم داده شده است. از جمله چیزهایی که انسان از تجربه ی مستقیم یا غیر مستقیم (جانشینی) می آموزد معیارهای عملکرد است، و پس از آنکه این معیارها آموخته شدند، پایه ای میشوند برای ارزشیابی شخصی فرد. اگر عملکرد شخص در یک موقعیت معین با استانداردهای او هماهنگ یا از آن بالاتر باشد، آن را مثبت ارزیابی میکند، اگر پایین تر از معیارها باشد آن را منفی ارزشیابی میکند.
کودکان طی زندگی خود، باورهایی را درباره پدیدههای پیرامون خود کسب میکنند. برای مثال بیشتر افراد در این باره که چگونه یا چرا مجموعه مشخصاتی در خانواده آن ها یا دیگران وجود دارد یا حتی در این باره که مشخصههای جسمی و روانی چگونه از نسلی به نسل دیگر انتقال مییابند، باورها و عقایدی دارند. شواهد تحقیقاتی نشان میدهند که انسانها درباره انواع پدیدهها، باورهای عمومی گستردهای دارند. این باورهای عمومی گاهی از دانش علمی مربوط به پدیدهها بسیار فاصله دارند و گاهی همپوشی زیادی را با آن نشان میدهند (کلاینک، بایرز، وینستون و باکن[۱۸۳]، ۲۰۰۸).
در حوزه روان شناسی، طی حداقل دو تا سه دهه گذشته، توجه گستردهای به باورهای عامیانه در مورد پدیدههای روانی جلب شده است. این نوع باورها که در پیشینه پژوهش به نظریههای عامیانه در موسوماند در مقابل دانش و نظریههای علمی قرار دارند (فرنهام و لویک[۱۸۴]، ۱۹۸۴). موخوپادایای و جوهار[۱۸۵] (۲۰۰۵) بر این عقیدهاند که نظریههای عامیانه، داوری و رفتار افراد را در حوزه های مختلف تحت تأثیر قرار میدهند. برای نمونه، باتلر[۱۸۶] (۲۰۰۰) نشان داد که داوری انسانها درباره پدیدههای اجتماعی و انسانی، به طور جدی، از نظریه های ضمنیای[۱۸۷] که در مورد این پدیده ها دارند متأثر می شود. به هر حال، به نظر میرسد که نظریه های عامیانه از طریق تجارب روزمره، محیط و مشاهده شخصی کسب میشوند. اهمیت توجه به این باورها آن گونه که نومسکی و راتنر[۱۸۸] (۲۰۰۳) نشان دادهاند، در این امر نهفته است که این باورها عمدتاًً بر بخشش، یاری رسانی، و میزان حمایتی که افراد از برنامه ها یا افراد دیگر در سطح اجتماع به عمل میآورند، اثر میگذارند. از طرف دیگر، این باورها بر احساس خودکنترلی افراد بر شرایط و موقعیتها تأثیر میگذارند. موخوپادایای و جوهار (۲۰۰۵) با بررسی نظریه های عامیانه در حوزه خودکنترلی نشان دادهاند که هر چه افراد احساس کنند که بر شرایط خود کنترل بیشتری دارند، بیشتر به جستجوی راه حل برای مشکلات، و پشتکار و تلاش برای دستیابی به نتیجه نهایی رغبت نشان میدهند. به هر حال، طبیعی است که باورها و نگرشهای عامیانه مثبت و نه باورها و نگرشهای منفی نسبت به پدیده ها، چه خود افراد و چه اطرافیان آن ها را برای پیگیری اهداف و ارائه حمایت لازم برمی انگیزند.
مفهوم خودکنترلی که در سال (۱۹۷۴) توسط اشنایدر گسترش یافت، به این معنی که یک شخص در موقعیت خود چه قدر انعطافپذیر یا چه قدر پایدار است (کاشال و کوانتس[۱۸۹]، ۲۰۰۶). خودکنترلی یکی دیگر از عوامل مطرح شده در نظریه های روانشناختی مرتبط با مشکلات رفتاری است. خودکنترلی عبارت است از تعارض درون فردی بین منطق و هوس، بین شناخت و انگیزه و بین برنامه ریز درونی و عمل کننده درونی، که غلبه قسمت اول هر کدام از این زوج ها بر قسمت دوم است (راچلین[۱۹۰]، ۱۹۹۵). وجود خود تنظیمی و خود کنترلی برای موفقیت در بسیاری از حوزههای زندگی بسیار حساس و ضروری است. دانش آموزان دارای خود کنترلی بالا، دارای سازگاری روانشناختی بهتر، روابط بین فردی سازگارتر، و عملکردی بالا در تکالیف تحصیلی نسبت به افراد دارای خود کنترلی پایین هستند (تانگنی، بومیستر و بون[۱۹۱]، ۲۰۰۴). خود کنترلی به نظر میرسد حتی پیشبین بهتری از هوش برای پیشرفت تحصیلی میباشد (داکورث و سلیگمن[۱۹۲]، ۲۰۰۶).