خطاهای منطق: یک باور دارد که خطاهای منظم در منطق، دومین مکانیزم افسردگی است از دید بک، فرد افسرده مرتکب پنج خطای منطقی متفاوت در تفکر میشود، و هر یک از آن ها تجربیات او را تیره میکنند: استنباط دلخواه، انتزاع گزینشی، تعمیم مفرط، بزرگنمایی و کوچکنمایی، شخصیسازی.
استنباط دلخواه: به نتیجهگیری اشاره دارد که شواهد ناچیزی برای حمایت آن وجود دارند یا اصلاً شواهدی وجود ندارند.
انتزاع گزینشی: عبارت است از تمرکز بر یک امر جزیی بیاهمیت و در عین حال نادیده گرفتن ویژگی های مهمتر موقعیت.
تعمیم مفرط: عبارت است از نتیجهگیریهای کلی درباره ارزش، توانایی، یا عملکرد بر اساس یک واقعیت تنهاست. بزرگنمایی و کوچکنمایی: عبارت است از خطاهای فاحش ارزیابی، که طی آن رویدادهای ناگوار جزئی بزرگنمائی و رویدادهای خوب بزرگ، کوچک نمایی میشوند. شخصیسازی: عبارت است از اینکه فرد به غلط خود را مسئول رویدادهای ناگوار در دنیا میداند (امیریان، ۱۳۸۰).
۳- درمان شناختی: نظریه افسردگی شناختی بک اعلام میدارد که علت افسردگی افکار منفی نسبت به خود تجربه جاری، و آینده و خطاهای منطق است، درمان شناختی میکوشد با این شناختها مقابله کند (بک، ۱۹۶۷، بک، راش، شاو، و امری، ۱۹۷۹)، هدف آن شناسائی و اصلاح تفکر تحریف شده و فرخهای کژکار زیربنائی افسردگی است. (رم، ۱۹۷۷؛ بک و همکاران ۱۹۷۹)، علاوه بر این به بیمار آموخته میشود بر مشکلات غلبه کند و بر موقعیت هایی که قبلاً آن ها را حل شدنی میانگاشته است فایق آید. درمان شناختی از شیوههای رفتار درمانی نظیر افزایش فعالیت (تقویت کردن فرد افسرده، برای شرکت کردن در فعالیت های بیشتر) واگذاری تکلیف درجهبندی شده (تقویت کردن فرد افسرده برای برداشتن گام کوچک در هر بار، و به تدریج مشکلتر کردن این گام ها) و آموزش مهارت های اجتماعی مغایر با نشانههای افسردگی، استفاده میکنند. اما در درمان شناختی این شیوهآموزشها برای تغییر نشانههای رفتاری صرفاً وسایلی هستند برای تغییر افکار و فرض هایی که علت های بنیادی رفتار افسرده انگاشته میشوند. چهار شیوه درمان شناختی به ترتیب عبارتند از: شناسایی افکار خودکار، افکار خودکار آزمایش واقعیت، آموزش انتساب مجدد و تغییر فرض های دپرسوژنیک[۳۱].
شناسایی افکار خودکار: بک معتقد است که بیماران افسرده جملههای ناپیوسته و منفی را سریعاً و از روی عادت به خودشان میگویند. این افکار خودکار، افسردگی را نگه میدارند درمان شناختی به بیماران کمک میکند که این افکار خودکار را شناسایی کنند.
افکار خودکار آزمایش واقعیت: وقتی که بیمار یاد گرفت اینگونه افکار را شناسایی کند درمانگر شناختی با بیمار به گفتگویی میپردازد که طی آن شواهد موجودعلیه این افکار با دقت کامل مورد بررسی قرار میگیرند. این تلاش در جهت ایجاد خوشبینی کاذب نیست، بلکه ترغیب بیمار به استفاده از معیارهای معقول خودسنجی است که افراد غیرافسرده آن ها را به کار میبرند. وقتی بیمار یاد میگیرد افکار خودکارش را با دقت کامل بررسی کندو شواهدی را علیه آن ها بیاراید، قادر خواهد بود آن ها را تضعیف کرده و بدین ترتیب آن ها از بین خواهند رفت. آموزش انتساب مجدد: بیماران افسرده به سرزنش کردن خود برای رویدادهای ناگوار گرایش دارند که در واقع مسئول آن ها نیستند. درمانگر و بیمار برای مقابله با اینگونه سرزنش نامعقول، رویدادها را وارسی میکنند، و برای غلبه کردن بر این سرزنش معیارهای افراد غیرافسرده را به کارمیبندند. این در واقع آزاد کردن بیمار از قید سرزنش نیست بلکه این کار برای این صورت میگیرد که بیمار دریابد ممکن است عوامل دیگری غیر از بیکفایتی او وجود داشته باشند که به رویداد ناگوار کمک میکنند. تغییر دادن فرضهای دپرسوژنیک: آخرین شیوه درمان شناختی، تغییر دادن آشکار فرضهای دپرسوژنیک است (ایس، ۱۹۶۲). بک شش فرض را مشخص میکند که افراد افسرده زندگی خود را بر اساس آن ها قرار میدهند، و از این راه خود را مستعد غم، ناامیدی و سرخوردگی میکنند: (۱) برای اینکه من خوشحال باشم، باید همه افراد در تمام اوقات مرا بپذیرند؛ (۲) اگر مرتکب اشتباهی شوم، معنی آن این است که نالایقم؛ (۳) بدون عشق و محبت نمیتوان زندگی کنم؛ (۴) اگر کسی با من مخالف باشد، این بدان معنی است که او مرا دوست ندارد؛ (۵) ارزش من به عنوان یک شخص بستگی دارد به اینکه دیگران درباره من چه فکری میکنند وقتی که بیمار و درمانگریکی از این فرضها را شناسایی میکنند به شدت آن را مورد حمله قرار میدهند. اعتبار هر فرض بررسی میشود، ضد استدلاللهای برای هر یک از فرضها مطرح میشود، فرضهای قابل قبول دیگری ارائه میشوند، و پیامدهای مصیبتبار اعتقاد به هر فرض برملا میشوند (ترجمه سید محمدی، ۱۳۷۹).
۴- نظریههای یادگیری: پیشفرض نظریههای یادگیری آن است که افسردگی و فقدان تقویت[۳۲] به هم مربوطاند نبود تقویت ممکن است چند علت داشته باشد. پاسخ ها ممکن است بدین سبب تضعیف شوند که هیچ تقویتی دریافت نداشته یا حالتی نا خوشایند یا تنبیه کننده به دنبال داشتهاند. بسیاری از نظریهپردازان، معتقد به دیدگاه یادگیری، به شدت تحت تأثیر کارهای بیاف. اسکینر[۳۳] در زمینه شرطی شدن عاملی بودهاند، اندیشههای ناشی از کارهای اسکینر از طریق تأکید بر تعامل اجتماعی، به ویژه اینکه چگونه رفتار سایر افراد میتواند به عنوان تقویت عمل نماید. اصلاح و تعدیل شدهاند، لوین سوهن[۳۴] و همکاران وی از پیشوایان تحقیق در زمینه افسردگی از دیدگاه یادگیری هستند. آن ها به طور کلی چنین تأکید میکنند که پایین بودن مقدار واکنشهای رفتاری (برون شد رفتار)[۳۵] و احساسات غمگینی یا بدبختی که با افسردگی همراه میشود، مربوط است به کمی تقویت مثبت و یا زیادی تجربههای ناخوشایند. این وضع ممکن است به یکی از چند دلیل مختلف پدید آید: ۱- محیط خودبخود ممکن است مسئلهای باشد. امکان دارد که در محیط فرد، عوامل تقویتکننده یا تنبیهکننده زیاد باشند. ۲- شخص ممکن است فاقد مهارتهای اجتماعی برای جذب تقویت مثبت یا برای تطبیق مؤثر با حوادث تنفرانگیز و ناخوشایند باشد. ۳- به سبب بعضی دلایل، در افرادی که مستعد افسردگی هستند، موارد تقویتکننده، کمتر مثبت و موارد تنبیهکننده، بیشتر منفی به نظرشان میرسد تا افراد عادی. این ممکن است به صورت چرخهای از کاهش رفتار یا کنارهگیری آغاز شود و به تقویت کمتر یا تنبیه بیشتر بیانجامد افراد افسرده حوادث ناخوشایند بیشتری در زندگیشان رخ مینماید و تجربه آنان نیز از این حوادث ناخوشایندتر از افراد غیرافسرده است (ابراهیم پور، ۱۳۹۰).