نزدیکترین محیط، میکرو سیستم نام دارد که به محیط واقعی که کودک درآن زندگی میکند وروابط متقابلی که با سایر افراد دارد اشاره میکند .ماهیت میکرو سیستم درطول رشد تغییرمی یابد ،درحالی که دردوران کودکی ونوجوانی درمدرسه و گروه همسالان ،ممکن است بیشتر در کانون توجه قرار گیرد (نوری ،۱۳۷۷).
سطح بعدی ،مزوسیستم میباشد که از روابط متقابل بین لایههای میکرو سیستمی که کودک به طور فعالانه ای درآنها شرکت می جوید ،تشکیل می شود (نوری ،۱۳۷۷).برای یک بزرگسال پیوندهای بین میکرو سیستم های خانواده ،کار و دوستان ،معرف مزوسیستم میباشد. در سطح بعد ،اگزو سیستم است ،محیط هایی که دررشد کودک موثرند اما خود کودک درآن نقش مستقیمی ندارد .سرانجام این که مزوسیستم واگزوسیستم ها ،درون مجموعه الگوهای عقیدتی ونهادی فرهنگ یا خرده فرهنگی خاصیِ که میکرو سیستم نامیده می شود، احاطه شده است. این سطح ،مشخص میسازد که الگوهای وسیع ،اعتقادات وایدئولوژی ها ،فرهنگ ها درکشورهای مختلف وهمین طور خرده فرهنگ های مختلف دردرون یک کشور را از هم متمایز میکند(نوری،۱۳۷۷).
رویکرد شناختی
از دیدگاه رویکرد شناختی،انسانِ دارای سازگاری اجتماعی، کسی است که توانایی پردازش صحیح اطلاعاتِ دریافتی از محیط راداراست وچون قادر به چنین کاری است ،لذا یک نظام ارزشی واقع بینانه برای خود تنظیم میکند، تاتحت تاثیر نوسانات روانی دردناک واختلاف با دیگران دچار آسیب نشود. یک فرد سازگار ،باید در همه ی مراحل پردازش اطلاعات ،توانایی عمل به شیوه ای عاقلانه را داشته باشد تا ازتحریف های شناختی که پایه واساس ناسازگاری است درامان بماند(وظیفه شناس ،۱۳۸۰،به نقل از رحمتی ،۱۳۸۷).
بر اساس نظر بک که یکی از سردمداران نظریه شناختی میباشد ،انسان دنیایی درونی دارد که درجهت شناخت آن باید تلاش کند. این دنیای درونی شامل نیازها،ارزش ها،عواطف واهداف میباشد . همچنین وی معتقد است که برای سازگاری بامحیط اطراف، باید خودودیگران راشناخت، چرا که لازمه ی سازگاری با محیط ،شناخت نقاط قوت وضعف های خود وآن چیزهایی است که قرار است با آن ها سازگار شود (بک ،۱۹۸۸،به نقل از بینشی،۱۳۸۷).
رویکرد انسان گرایی
روانشناسان پدیدار نگر معمولا قبول ندارند که رفتار را تکانه های ناهشیار یا محرک های برونی کنترل میکند وبه جای آن معتقدند که ما بازیچه دست نیروهای خارج ازکنترل خودنیستیم ،بلکه اثر گذارانی هستیم که میتوانیم سرنوشت خودرا کنترل کنیم (براهنی و همکاران ،۱۳۶۷).
روانشناسانی چون راجرز ومزلو که به عنوان روانشناسان انسان گرا مطرح هستند، بیشتر بر ویژگی های مثبتی چون آفرینندگی ،شکوفایی توانمندیهای بالقوه ،فردیت ،واقع بینی، رعایت حقوق دیگران ونظایر آن تأکید دارند وبرای ایجاد ارتباط بین میزان سازگاری ونسبت ویژگی مورد نظر ،قاعده ای منطقی را مطرح میکنند. بنابرنظر راجرز ،منظور از سازگاری ،انطباق مستمر انسان با تغییرات مختلف وایجاد ارتباط بین خود ومحیط به نحوی است که حداکثر خود شکوفایی همراه با رفاه اجتماعی ضمن رعایت حقایق خارجی را امکان پذیر میسازد ( سید محمدی،۱۳۸۳).
از نظر راجرز انسان ذاتا ماهیتی مثبت دارد و مسیر حرکت او درمجموع به سوی خودشکوفایی ،رشد واجتماعی شدن است. راجرز براین اعتقاد است من همواره نسبت به ماهیت انسان خوش بین نیستم وکاملا آگاهم که دراثر حالات دفاعی وترس های درونی ،افراد میتوانند به طور غیر قابل تصوری بی رحمانه ،وحشتناک ،تحول نایافته ،واپس رونده،غیر اجتماعی وآزار دهنده رفتار کنند.با وجود این یکی از نیرو بخش ترین قسمت از تجربیات من، کارکردن با این افراد وکشف تمایلات بسیار مثبتی است که درآن ها،مانند همه ی ما،درعمیق ترین سطوح وجود دارد (جوادی وکدیور ،۱۳۷۴).
نخستین شرط پیدایش شخصیت سالم ،دریافت توجه مثبتِ نامشروط ،در دوره ی شیرخوارگی است .شخصیت سالم زمانی ایجاد می شود که مادر بدون توجه به چگونگی رفتار کودک به اوعشق ومحبت نشان دهد. کودک این عشق ومحبت راکه به رایگان نثارش می شود باگرایش و به شیوه ی نشان دادن آن، به یک رشته هنجارهاومعیارها درونی شده تبدیل میکند ،همان گونه که کودک شیرخوار توجه مثبت مشروط مادر را درونی واز آن خود میسازد (خوشدل ،۱۳۶۴).
به اعتقاد راجرز ،مادرمی تواند رفتارهای خاصی را مورد تأیید قرار ندهد،بدون آن که برای دریافت عشق ومحبت، قید وشرطی بگذارد. در این حالت فضایی پیدا می شود که کودک، ناپسند بودنِ بعضی از رفتارها را می پذیرد ،بدون آن که وادار شوداز انجام دادن آن هااحساس گناه کند.کودکانی که با احساس توجه مثبت نامشروط پرورش مییابند ،درهر شرایط ،خودرا ارزشمند می دانند واگر این ارزشمندی به هیچ وجه مشروط نباشد ،نیازی برای رفتار تدافعی نمی ماند .در این حال میان خود و ادراکِ واقعیت، ناسازگاری نخواهد بود.برای چنین کسی هیچ تجربه ای، تهدید کننده نیست ؛او میتواند درزندگی از هر حیث آزادانه مشارکت داشته باشد (خوشدل ،۱۳۶۴).
راجرز اصطلاح فرد دارای عملکردِ کامل را ،برای توصیف فردی که به سطوح خودشکوفایی رسیده است به کار میبرد. این افراد با برخورداری از پنج ویژگی خاص ۱)آمادگی کسب تجربه ۲)زندگی هستی گرا ۳)اعتماد به ارگانیسم خود۴)احساس آزادی ۵)خلاقیت ،می تواننددردگرگونی های اوضاع واحوال محیط ،سازگاری بیشتری نشان دهند.این گونه افراد از چنان خودانگیختگی وخلاقیتی برخوردارند که حتی با دگرگونی های دردناکی چون جنگ یابلایای طبیعی ،کنارمی آیند. انسان های دارای عملکردِکامل ، با بهره گیری از خلاقیت با محدودیت های اجتماعی وفرهنگی ،همرنگی یا سازشِ فعل پذیر، نشان نمی دهند. چرا که این افراد، حالت تدافعی ندارندودلبسته ی ستایش دیگران از رفتار خود نیستند.البته اگر بخواهند، می توانندبا مقتضیاتِ وضعیتِ خاص همرنگ شوند ؛به شرط آن که این همرنگی، به ارضای نیازهای خودشان کمک کند وآن هارا توانا سازد تا خودرا به بهترین وجه بپرورانند(خوشدل ،۱۳۶۴).
همچنین بر اساس نظریه ی راجرز ،وقتی ادراک فرد از تجربه هایش تحریف یا انکار شود ،نوعی ناهماهنگی بین خود وتجربه اش به وجود میآید. همین ناهمخوانی ، به درجات کم یا زیاد، موجبات ناسازگاری وآسیب پذیری فرد رافراهم می آورد (ساعتچی ،۱۳۷۷،به نقل از فرقدانی ،۱۳۸۲).
رویکرد روانشناسی فردی
در دیدگاه آدلر زندگانی دراجتماع از یک سو ، مستلزم محدودیتهای متقابل وهدف های فردی برترِ بلافاصله وفوری است وانسان را مجبور به همیاری و همکاری می کند ،از سوی دیگر این چنین زندگانی تنها موجودیتی است که بتواند ایمنی وی را فراهم سازد. بدین ترتیب درکنار رنج ها یعنی احساسات ناتوانی وکهتری ،مرهمی نیز نهاده شده است وآن، توحید کامل با گروه اجتماعی است .به نظر آدلر این یکپارچگی یا توحید با گروه ،درهرفرد سالم براثر تمایل عمیقی که ناشی از انگیزه اجتماعی زیستن است وانسان را به دوست داشتن وپذیرفتن دیگری و همکاری وتعاون می کشاند تسهیل میگردد.