آموزش علوم منحصراًً بر اساس دانش بوده است و محتویات علمی، نظیر اصول و مفاهیم در حالت غیرفعال، به فراگیران انتقال مییافت. در نتیجه روش و جریان علمی در برنامه های درسی موردتوجه نبوده است. در طول دوران طلایی برنامهریزی درسی، در دهه ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ ضرورت تدریس علوم به شیوه مکاشفهای و حل مسئلهای مورد تأکید قرار گرفت. (فتحی آذر، ۱۳۸۲: ۱۴ تا ۱۹)
۲-۲-۶- پرورش تفکر، رویکردی جدید در فرایند تدریس -یادگیری
با تحول مبانی نظری و ماهیت علم، رویکردهای جدیدی در تعیین اهداف تربیتی و فرایند آموزش مطرحشده است. یکی از بارزترین رویکردها توجه به تفکر در فرایند تدریس – یادگیری است. انیس[۳۰]، لیپمن و پاول (۱۹۸۷)[۳۱]، معتقدند که تربیت انسانهای صاحب اندیشه باید نخستین هدف تعلیم و تربیت باشد. به نظر پاول محصول نهایی تعلیم و تربیت باید ذهن کاوشگر باشد. اندرسون ۱۹۷۷ وهارت (۱۹۸۰)[۳۲] بر نقش اساسی جستجوی معنا در شناخت تأکید میورزند و معتقدند دانشآموزان باید به طور فعال تلاش کنند، اطلاعات جدید را با دانستههای قبلی خود وحدت بخشند و آنچه را مهم و باارزش است استنباط و انتخاب کنند و به طور راهبردی درباره یادگیری خود بیندیشند. ارنبرگ (۱۹۷۹)[۳۳]، طراح چندین برنامه مهارت تفکر، برای تدریس تفکر در قالب نیازها و منافع فردی و اجتماعی بر عقلانیت تأکید میکند و معتقد است وقتی دانشآموزان فارغالتحصیل میشوند باید قادر باشند عوامل و اخلاقی هوشمندانه را دنبال کنند؛ و جامعه نیز حق دارد چنین انتظاراتی از اعضای خود داشته باشد. به نظر او این تولیدات که تنها در سایه تفکر دانشآموزان به دست میآید، باید پایه و اساس برنامهریزی تمام دروس قرار گیرد؛ زیرا هدف اصلی تعلیم و تربیت انتقال دانشآموزان از دنیای خودمحور مبتنی بر تجربیات شخصی محدود و واقعیات محسوس یا تحصیل شده، به دنیایی غنیتر و انتزاعیتر است که ارزشها، بینشها و حقایق متعدد و گوناگون را دربر دارد. متأسفانه بهرغم ارائه نظریه های مختلف درباره ضرورت پرورش و تقویت تفکر، همچنان بین نظریه و عمل در این زمینه فاصله بسیاری وجود دارد.
لیپمن در آموزش فلسفه به کودکان دبستانی از رویکرد ((مسئله مدار)) استفاده میکند. او معتقد است معلمان باید برای جلب علاقه دانشآموزان مطالبی را مطرح کنند که متضمن ((شوک و شگفتی فکری)) باشد؛ و نمیتوان بدون طرح افکار برجسته و جالبتوجه توانایی واقعی و خودانگیختگی دانشآموزان را برانگیخت. همچنین تحریک علاقه دانشآموزان از طریق ارائه مفهوم یا مسئلهای چشمگیر بیفایده است، مگر اینکه چنین علاقهای متعاقباً از طریق تجزیهو تحلیل موضوع درسی هدایت شود. مطرح کردن افکار و مسائل هیجانانگیز احتمالاً به طور موقت دانشآموزان را تحتالشعاع قرار میدهد، ولی آنان را بهجایی نمیرساند، مگر اینکه معلمان با دقت و پیگیری آن ها را طراحی و تجزیهو تحلیل کنند. (شعبانی، ۱۳۹۳تابستان: ۱۱ تا ۱۹)
۲-۲-۷- نقش مدرسه و معلم در پرورش تفکر
ایجاد چهارچوبی مؤثر برای تدریس تفکر انتقادی به زمان، تأمل، طراحی، تمرین و فرصتهای برانگیزاننده نیاز دارد. تفکر انتقادی را نمیتوان با برنامه های آموزشی فشرده، کلاسهای بزرگ، زمان محدود و محتوای گسترده و درعینحال متراکم و پیچیده پرورش داد. این ویژگیها نه تنها باعث پیشرفت آموزش تفکر انتقادی نمیشود، بلکه از ایجاد شرایط مطلوب نیز جلوگیری میکند. معلمان برای کاهش آثار این عوامل باید به نکات ذیل توجه کنند:
الف- ایجاد تعادل بین محتوا و فرایند تدریس: از نظامهای آموزشی متصدیان تعلیم و تربیت بهویژه معلمان میکوشند در فرایند تدریس–یادگیری محتوای تعیینشده را به اتمام برسانند و دانشآموزان را برای آزمون نهایی آماده کنند. چنین تفکری از دیگر فعالیتهای آموزشی، ازجمله پرورش تفکر انتقادی، در کلاس درس جلوگیری میکند.
در زمان محدود کلاس درس نیز میتوآنهم محتوا و هم مهارتهای تفکر انتقادی را آموزش داد. طراحان و مجریان برنامه های درسی برای دستیابی به این هدف در فرایند تدریس –یادگیری باید این سؤال را مطرح کنند که ((در پایان دوره از دانشآموزان خود انتظار درک و فهم یا انجام دادن چه مهارتی رادارند)). آنان باید بپذیرند که در زمان محدود کلاس درس تعداد محدودی از مفاهیم را میتوان به دانشآموزان انتقال داد و انتقال اطلاعات بهتنهایی موجب تفکر انتقادی نمیشود. فرایند فعالیتهای آموزشی ره اندازه محتوا در رشد و پرورش مهارتهای فکری مؤثر است (میرز، ۱۳۷۴: ۶۳ تا ۶۸)
ب- ایجاد تعادل بین سخنرانی و کنش متقابل: معلم باید از طریق تشویق به بحث و پرسش و با بهره گرفتن از دیگر روشهای مناسب برای تبادل اندیشه در کلاس درس، بین سخنرانی خود و کنش متقابل دانشآموزان تعادل ایجاد کند. دانشآموزان باید برای ایجاد تزلزل در دیدگاههای خودبینانه شان، اندیشه و افکار دیگران را تجربه کنند؛ در غیر این صورت، دلیلی وجود ندارد که ساختارهای فکری خود را که بدواً از چهارچوب داوری خودپسندانهشان به دست آمده، تغییر دهند. تبادل اندیشه و کنش متقابل ممکن است به تقابل، تعارض، مباحثه، تعامل و انتقال اطلاعات و اندیشه و بیان روشن عقاید و درنهایت به تحول تفکر منجر شود؛ آنچه پیاژه آن را ((انتقال اجتماعی)) در توسعه و ایجاد ساختارهای فکری نو مینامد و بر آن تأکید میورزد (پیاژه، ۱۹۷۶، ص ۳۳۸). پری و کلبرگ نیز معتقدند که برای تحریک رشد شناختی و اخلاقی دانشآموزان شکلهای فعال انتقال از سخنرانی بسیار مؤثرتر است. این مفهوم هرگز بدین معنا نیست که معلمها نباید در کلاس درس سخنرانی کنند، بلکه به معنای آن است که باید بین سخنرانی معلم و بحث و تبادل افکار در کلاس درس تعادل ایجاد شود.متأسفانه معلمان اغلب مهارت لازم برای استفاده از روش مباحث و مبادله افکار را بهمنزله ابزار آموزشی دارا نیستند و در این زمینه آموزش ندیدهاند؛ به همین دلیل، حتی کوششهای صادقانه آنان برای درگیر کردن دانشآموزان با تبادل فکری ممکن است نتیجه معکوس داشته باشد و باعث تقویت حالت انفعالی در دانشآموزان شود.