در اوایل قرن بیستم مطالعه در مورد بهزیستی شروع به شکل گیری کرد. ویلیام جیمز[۷۱] پدر روانشناسی آمریکا،در مورد ذهنیت سالم در کتاب انواع تجارب مذهبی مطالبی نوشت.او مشاهده کرد برخی از افراد در هر سنی، با وجود تمامی مشکلات و سختیهایی که در زندگی دارند، خود را به سوی خوشبختی سوق میدهند. این ها کسانی هستند که توجهشان را از بیماری، مرگ و کشت و کشتار و ناآرامی ها برگرفته و به سوی مسائل دلپذیرتر و بهتر سوق میدهند.در نگاه اول این عقیده که می توان با وجود بیماری، بهزیستی روانی را تجربه کرد، قابل پذیرش نیست. با این حال، مطالعات بسیاری نشان دادند که می توان تحت بدترین شرایط نیز بهزیستی روانی را تجربه کرد(محمدی،۱۳۹۰).
بسیاری از نظریات بیان شده در مخالفت با دیدگاه منفی فروید نسبت به روان انسان بود، فروید معتقد بود روان انسان مجموعه ای درهم و پیچیده از آشفتگی های هیجانی و تعارضات و سائق های غریزی است که انسان را به سمت لذایذ جنسی و پرخاشگری می کشاند. یونگ[۷۲] (۱۹۳۳)،فرنس(۱۹۶۴) در مخالفت با دیدگاه فروید[۷۳]، تأکید بر یکپارچگی و هماهنگی خصوصیات خوب و بد انسان ها،صفات مردانه و زنانه و ابراز وجود و توانایی آن ها برای پذیرش چیزهای جدید داشت.عقیده محکم اریکسون مبنی بر رشد ایگو باعث اعتقاد به رشد مداوم فرد در طول زندگی شد.بهلر (۱۹۳۵)بیان داشت که انسان در طول زندگی به تکامل میرسد.(به نقل از جلوانی،۱۳۹۰).
آلپورت[۷۴] (۱۹۶۸) نوعی بلوغ را مطرح کرد که شامل رشد فردی، داشتن روابط گرم با دیگران، داشتن امنیت هیجانی و خودپنداره ای مبنی بر واقعیت می شد. مازلو [۷۵](۱۹۶۸) خصوصیات و مشخصه های افراد خودشکوفا[۷۶] را مطرح کرد. جاهودا دریافت که سلامت روان چیزی فراتر از عدم وجود بیماری و اختلال است(به نقل از شهسواری،۱۳۸۸)
نظریه فرانکل[۷۷]: نظریه فرانکل بر معناجویی افراد در زندگی تأکید دارد.او معتقد است، که رفتار انسانها نه بر پایه لذت گرایی نظریه روانکاوی فروید و نه بر پایه نظریه قدرت طلبی آدلر است،بلکه انسانها در زندگی به دنبال معنا و مفهومی برای زندگی خود هستند. فرانکل(۱۹۹۵) اگر فردی نتواند معنایی در زندگی خویش بیابد،احساس پوچی به او دست میدهد و از زندگی ناامید می شود و ملالت و خستگی از زندگی تمام وجودش را فرا میگیرد.الزاماً این حس منجر به بیماری روانی نمی شود،بلکه پیش آگهی بدی برای ابتلا به این اختلالات است. بنابرین فرانکل بهزیستی را در یافتن معنا و مفهوم در زندگی میداند(به نقل از محمدی،۱۳۹۰).
الگوی ویسینگ و وان ادن[۷۸]: ویسینگ(۱۹۸۸) و وان ادن(۱۹۹۴) به نقل از زنجانی طبسی(۱۳۸۳) یک سازه بهزیستی روانشناختی کلی را معرفی کردند که به وسیله احساس انسجام و پیوستگی در زندگی، تعادل عاطفی و رضایت کلی از زندگی، مشخص و اندازه گیری می شود.آن ها تأکید میکنند که بهزیستی روانی سازه ای چندبعدی یا چندوجهی است و این حیطه ها را در بر میگیرد:
عاطفه : در افراد بهزیست یا خوشبخت، احساس مثبت بر احساسات منفی غلبه دارد.
شناخت : این افراد رضایت از زندگی را تجربه میکنند.به نظر آن ها زندگی قابل درک و کنترل است.
رفتار: افراد بهزیست،چالش های زندگی را میپذیرند و به کار و فعّالیت علاقه دارند.
روابط بین فردی: افراد بهزیست به دیگران اعتماد میکنند و از تعامل اجتماعی نیز برخوردارند.
نظریه ریف: در طول دهه گذشته برای اولین بار تعریفی چندبعدی[۷۹] برای بهزیستی روانی ارائه شد.ریف(۱۹۸۹) شش مؤلفه را مطرح کرد.تحقیقات بسیاری بر روی بهزیستی با توجه به این مدل انجام شد که برخی به بررسی تاثیر سن،جنسیت و وضعیت اقتصادی-اجتماعی بر بهزیستی پرداختند و برخی دیگر بهزیستی را به عنوان عاملی متاثر از تجارب زندگی(ازدواج، بچه دار شدن و طلاق) و یا تحولات زندگی و نیز چالش های خاص(داشتن والدین الکلیک، داشتن بچه عقب مانده ذهنی، پرستاری از همسر یا والدین بیمار) مورد مطالعه قرار دادند.
این مؤلفه ها عبارتند از:
۱٫خویشتن پذیری[۸۰]: داشتن یک نگرش و ارزیابی مثبت نسبت به خود، تصدیق و پذیرش جنبههای چندگانه خود اعم از خوب و بد، احساس مثبت درخصوص زندگی گذشته.
۲٫تسلط محیطی[۸۱]: توانایی و ظرفیت اداره و کنترل تقاضاهای پیچیده زندگی روزمره، توانایی انتخاب یا خلق محیط متناسب با نیازها و ارزشهای فردی.
۳٫روابط مثبت با دیگران: وجود حلقه ها و پیوندهای بین شخصی با کیفیت بالا، ظرفیت همدردی، صمیمیت و داشتن عاطفه قوی.
۴٫رشد و بالندگی فردی[۸۲] : رشد و بالندگی مداوم، استقبال از تجارب جدید،احساس تحول و پیشرفت در خود و رفتار در گذر زمان.
۵٫هدف و جهت گیری در زندگی[۸۳]: توانایی پیداکردن معنا و جهت گیری در زندگی، و داشتن هدف و دنبال کردن آن ها، که تمامی این ها در تقابل با خوشبختی قراردارند، از وجوه مهم بهزیستی هستند. اولین و روشن ترین نظریه در مورد هدفمند بودن در زندگی را فرانکل(۱۹۹۲) ارائه داده است.
۶٫خودپیروی[۸۴] : داشتن حس خودرایی و احساس استقلال،ارزیابی خود با استانداردها و معیارهای شخصی، ظرفیت مقاومت در برابر فشارهای اجتماعی که شخص را به عمل نمودن یا فکر کردن به شیوه ای خاص وادار میکند.
پیلگریم[۸۵] (۱۹۹۷) بیان میکند، به رغم تأکید بر مسایل مثبت غالباً متخصصان سلامت به قدری بر مشکلات افراد دچار بیماری متمرکز میشوند که نیاز های افراد سالم را فراموش میکنند.به بیان دیگر، مراکز سلامت روانی به جای توجه به جنبههای مثبت سلامت، بیشتر درگیر مهار و درمان بیماریهای روانی اند.در واقع آنچه از سلامت روانی در اذهان جا افتاده یک مفهوم روانپزشکی است،که فرد را از لحاظ روانشناختی بیمار یا سالم می پندارد.چنین موضعی بر مبنای این مفروضه آزمون نشده قرار دارد که بیماری و سلامت روانی دو قطب پایانی یک پیوستار[۸۶] واحد را تشکیل میدهند(جوشن لو، نصرت آبادی و رستمی،۱۳۸۵).
امروزه همه جوامع به این آگاهی رسیده اند که بهزیستی ذهنی وتوجه به ابعاد بهزیستی ذهنی انسان ها اساس ومبنای پیشرفت جوامع و رشد و تکامل انسان است و در این جهت تلاش میکنند تا به سطح مطلوبی از بهزیستی ذهنی وروانی که محور رشد همه جوامع است دست یابند.
از دیگر سو، افراد با خلق شاد ومثبت،محبوبیت بیشتر و سازگاری بهتری با تحصیل،شغل، ورزش ونیز موقعیت های زندگی اجتماعی وخانوادگی دارند، به طوری که لازاروس اشاره میکند بین سلامت ذهن وسلامت جسمانی ارتباط عمیقی وجود دارد (میرزایی و همکاران،۱۳۸۸؛ به نقل از سازگاری،۱۳۸۹).