از دیدگاه این دو، مرز شخصی بین امنیت ملی و اجتماعی وجود دارد، چنانچه وقتی سرزمین و حاکمیت مورد تعرض و تهدید قرار گیرد، امنیت ملی موضوعیت مییابد و زمانی که هویت جامعهای مورد تعرض و تهدید قرار گیرد، امنیت اجتماعی به میان خواهد آمد.
ویور بر ارتباط نزدیک میان هویت، جامعه و امنیت تأکید دارد و خاطرنشان میکند که پاسداری و محافظت از هویت در قالب حمایت از گروههایی ممکن میگردد که هویتسازی را به عهدهدارند، مانند گروههای قومی، نژادی و مذهبی. از دیدگاه ویور جامعه متشکل از افرادی است که در یک سرزمین تحت حاکمیت دولت – ملت زندگی میکنند. ویور عقیده دارد گروههای بزرگ ساکن در یک سرزمین تحت حاکمیت یک دولت – ملت زندگی میکنند. ویور عقیده دارد گروههای بزرگ ساکن در یک کشور دارای هویت هستند، یعنی اعضای گروه بر اساس تعلقات (دینی، قومی یا ملی) به یکدیگر پیوند خوردهاند و به جهت همین اشتراکات میان خود احساس پیوستگی مینمایند(نویدنیا، ۱۳۸۵).
زمانی که حیات جامعه در بخش سختافزاری امنیت دچار خطر شود بر عهده امنیت ملی است که با آن مقابله نماید؛ اما زمانی که امنیت جامعه در بخش نرمافزاری در معرض چالش قرار گیرد، امنیت اجتماعی با ایجاد حریم برای جامعه از هویت آن دفاع میکند.
بهزعم بوزان و ویور، امنیت اجتماعی با امنیت دولتی فاصله میگیرد و در پی حراست ویژگیهای نامحسوس و غیرمادی شهروندانی است که در غالب گروههای ملی، مذهبی و قومی در جامعه به ایفای نقش میپردازند. در واقع پاسداری و حفظ ارزشها و ویژگیهای حیاتی و بنیادی چنین گروههایی هدف امنیت اجتماعی را تشکیل میدهد. این تئوریسینها در کنار امنیت ملی به بازسازی امنیت متکی به گروههای بزرگ اجتماعی نظر دارند که به اتکای احساس تعلقی که به سبب مشترکاتی در زبان، آداب و مناسک و غیره فراهم آمده است، حاضر به مقابله با خطراتی هستند که هویت گروهی آنان را خدشهدار میکند. (نویدنیا،۱۳۸۵).
نگاه بوزان به امنیت اجتماعی مورد انتقادهای فراوان قرار گرفت. اولی ویور، معتقد است که برداشت بوزان از امنیت اجتماعی، ناقص و سستبنیاد است و بوزان امنیت اجتماعی را در قبال امنیت ملی فدا کردهاست. به عقیده ویور امنیت اجتماعی در کنار امنیت اقتصادی، سیاسی، نظامی و زیستمحیطی قابلطرح نیست بلکه مفهوم همطراز امنیت اجتماعی، امنیت ملی است، چراکه امنیت اجتماعی در شرایط کنونی مرجع امنیت ملی است. امنیت اجتماعی ناظر بر مبادلات اجتماعی و استفاده از آن ها بهمثابه فرصتی برای اطمینان بخشی و اعتمادسازی است. (نویدنیا، ۱۳۸۲).
نظریه های دینداری
- الگوی دینداری گرهارد لنسکی
لنسکی از نخستین افرادی است که الگوی دینداری خود را در قالب سنجش ابعاد و شاخصهای دینداری در اوایل دهه ۱۹۶۰ ارائه کردهاست. دین ازنظر لنسکی عامل مؤثری است که اندیشه و عمل فرد را حتی در جوامع مدرن متأثر میکند. وی برای سنجش این تأثیرگذاری، مهمترین جنبههای دینداری، یعنی «جهتگیری دینی» و « میزان درگیر بودن با گروههای دینی» را موردبررسی قرار داده است. لنسکی با بهره گرفتن از رویکردهای اجتماعی و شخصی، بیرونی و درونی، چهار بعد مختلف برای دینداری تعریف میکند. دو بعدازاین ابعاد، با فعالیتهای جمعی دینداری ارتباط دارند و به فعالیتهای مشارکتی و نیز فعالیتهای معاشرتی مشهور شدهاند. دو بعد دیگر نیز با گرایشهای گوناگون دینی در ارتباطاند که « راست کیشی» و « عبودیتی» نامیده میشوند. بررسیهای اولیه با تأکید بر اهتمام دینی در شهر دیترویت در سال ۱۹۵۸ نشان دادند که بین دو فعالیت دینی مشارکتی و معاشرتی و دو نوع جهتگیری راست کیش و عبودیتی رابطه بسیار کمی وجود دارد. وی با تکیهبر تحقیقات خود، معتقد است که این چهار بعد، کاملاً جدا و مستقل از هم هستند. لنسکی هریک از ابعاد دینداری را اینگونه شرح میدهد: پایبندی معاشرتی مبتنی بر تعامل فرد با خانواده و دوستان و همکیشانی است که با او در دین و فرهنگ دینی سهیم هستند. در حالی که پایبندی مشارکتی به مشارکت فرد در انجام فعالیتهای دینی، به خصوص به صورت جمعی اشاره دارد. به عقیده لنسکی، جهتگیری عبودیتی یعنی همان ارتباط شخصی انسان دیندار باخدا که موجب میشود فرد در تصمیمات مهم خود به خواست خدا، بهطورجدی توجه کند. به نظر وی، دو بعد راست کیشی و عبودیتی فرد را به خود دین متصل میکنند و ابعاد مشارکتی و معاشرتی، فرد را به گروههای دینی پیوند میزند.
لنسکی، راست کیشی را میزان پذیرش نظریه های دینی (احکام) و دستورهای مجامع دینی و عبودیت را جهتگیری فرد در عرصه خصوصی در عبادت میداند. منظور از بعد التزام مشارکتی نیز التزام فرد به چارچوبها و ساختارهای رسمی و جمعی یک دین است که سنجش آن با توجه به متوسط فعالیتهای نیایشی و فعالیتهای رسمی عبادتی میسر میشود. لنسکی الگوی دینداری خود را از آزمون بر کاتولیکها، پروتستانها و یهودیان به دست آورده است و یافته های پژوهش وی با ساختار و محتوای دینی این سهشاخه از دینداران منطبق است. (شجاعی زند، ۱۳۸۲).
- الگوی دینداری گلاک و استارک
سرآغاز ظهور دیدگاههای مبتنی بر چندبعدی بودن دینداری، اوایل دهه ۱۹۶۰ است. دهه ۱۹۷۰ مطالعات سنجش دینداری دستخوش تغییراتی شد که روشها و فنهای جدیدی در اینگونه مطالعات به کار گرفته شد. در این دهه، دینداری یا اهتمام دینی به اعتقاد و رفتارهای انسان که در ارتباط با ماور الطبیعه و ارزشهای غایی قرار دارد، اطلاق میشد. در این زمان، دینداری شامل اعتقادات و رفتارهای نهادینه و غیر نهادینه بود که شامل فرقههای وابسته به کلیسا یا مستقل از کلیسا میشد.
چارلز گلاک طی دو دهه ۵۰-۶۰ میلادی در تلاش برای فهم و تبیین دین در امریکا بود. وی بحث ابعاد التزام دینی را در این کشور زنده کرد و با همکاری رادنی استارک در سال ۱۹۶۵، به شرح و بسط الگوی جدیدی از دینداری پرداخت. هدف اصلی آن ها، عموماً درک شیوه های گوناگونی بود که مردم با توسل به آن، خود را مذهبی تلقی میکردند. گلاک و استارک بر این عقیده بودند که بهرغم آنکه ادیان جهانی در جزییات بسیار متفاوتاند، اما دارای حوزه های کلی هستند که دینداری در آن حوزه ها و یا ابعاد – جلوهگر میشود.